خاطرات روزانه

When Going Gets Tough, Tough Gets Going....

خاطرات روزانه

When Going Gets Tough, Tough Gets Going....

دیدن نور شتابگر

سفر ادیسه ای الکترونها از تفنگ الکترونی تا کاویتی شتابگر و گردش متناوب در مایکروترون بسی یک دیشب سرانجام ساعت ۰۰:۳۵ بامداد به پایان رسید و توانستیم این مهمانان منتظر را روی صفحه دتکتور ببینیم. این علاوه بر تجربه جالب کاری که خیلی کم اتفاق میافتد ولی یکی از بی نطیر ترین تجربه هایی بود که برای گروه کوچک ۵ نفره مان که مسئولیت کامیشنینگ مایکروترون را بر عهده داشت اتفاق افتاد. 

هنگامی که ساعت ۰۳۰۰ نیمه شب در مسیر برگشت به خانه رانندگی میکردم برایم جالب بود که چگونه قوانین فیزیک ذراتی با جرم و اندازه نادیدنی را در مسیری دقیق با سرعتی معادل نور حرکت میدهند و سرانجام البته با دستهای غیبی (!) آنها را به خارج از شتابگر پرتاب میکنند. تمام این سفر دشوار ادیسه ای و مسیر و نیروهای وارد شده بر ذرات برای رساندن به سرعت نور و گردش در این مسیر البته در حدود چند میلیونیم ثانیه  (میکرو ثانیه) طول کشید و این نشان از سرعت انجام کارها دارد... 

 

نمایش برخورد انبوه الکترونها (شمع ) بعد از شتاب گرفتن در خروجی مایکروترون. ساعت ۰۰۳۵ دقیقه بامداد ۱۴ جولای ۲۰۰۹. 

Pre Accelerator Commisioning

دیروز اولین روز کامیشنینگ Microtron Commisioning اینجکتور شتابدهنده بود. بدلیل مسایل مربوط به انتشار رادیواکتیو کامیشنینگ در ساعات غروب/شبانه و هنگامیکه مرکز شتابگر از کارمندان خالی بود و محیط اطراف نیز خلوت بود انجام شد... مقداری هیجان انگیز بود ولی آخر کار وقتی با مشکل یکی منابع تغذیه الکترومگنتها مواجه شدیم کمی خسته کننده شد. من هم بعد از اینکه چند ساعت قبل از آن کارهای نصب و انتقال دوربین مخصوص دید ذرات الکترون FOM را به اتاق کنترل تمام کرده بودم. یک تلویزیون کوچک ۱۰ اینچی هم به همین منظور در اتاق کنترل قرار دادیم. حدود ۴۵ دقیقه اینقدر برای دیدن الکترونها به این مونیتور ذل زده بودم که ساعت ۸:۳۰ شب سرم مقداری درد گرفت و البته بعد از مشکل الکترومگنتها کار را پایان داده و من ساعت ۰۹۰۰ شب به خانه برگشتم. این دومین بار بود که رانندگی شبانه در هوای جالب و شبی با مهتاب کامل را در این منطقه خارج از شهر به سمت خانه انجام میدادم. اصولا کار کردن و حتی رانندگی در شب برایم حس جالبتری دارد. آرامش و تمرکز بیشتری وجود دارد. هر چند که در اولین روز کامیشنینگ نتوانستیم اشعه خروجی اکلترون قابل قبولی را به دام اندازیم! ولی روی مونیتور مقادیر بسیار کمی از الکترونها قابل تشخیص بود که احتمالا در مسیر درست شتاب نگرفته بودند وتنها الکترونهای سرگردانی بودند که پایان کارشان برخورد با صفحه فوم بود... 

 در مسیر برگشت بوی دود هیزم هم در طول مسیر رانندگی بسیار بینی-نواز بود. 

----------------------------- 

ماه گذشته که خبرهای اتفاقات ایران را از تلویزیونهای BBC انگلیسی و CNN  تماشا میکردم, نحوه پوشش خبری اتفاقات تهران بسیار برایم عجیب بود. بی.بی.سی به گونه ای ایران و تهران را نشان میداد که در ذهن تماشاگر بیشتر این کشور را شبیه بنگلادش یا گینه و یا شبیه آن با تصویرهایی تاریک و تار مجسم میکرد. با وجود تکنولوژیهای بالای مخابراتی و ماهواره ای ولی خبرنگار BBC اغلب به صورتی تار و با صفحاتی لرزان شبیه هندی-کم برای استودیوی لندن گزارش پخش میکرد. این شبیه گزارشاتی بود که برای عراق یا سومالی و یا مناطق جنگی تهیه میکنند. و شاید این روش معمولی بی.بی.سی انگلیس برای تحقیر کشورهای دیگر است. 

سی.ان.ان اما خیابانهای تهران را روشن و زیبا نشان میداد و حس یک شهر مدرن با مردمانی متمدن را در ذهن تماشاگر ایجاد میکرد..

امواج الکترومغناطیسی

هوا حسابی گرم شده است. برای یک سری تستهای مربوط به مدولاتورها و مگنتهای پالسی به لابراتوار هانگر که خارج از ساختمان اصلیست رفتم؛ بعد از روشن کردن مدولاتور مربوط به کیکرها وقتی تنها ۱۵ دقیقه در حال کار بود گنجشکی که ظاهرا به درون هانگر آمده بود کلی صدا و آواز کرد و گیج روی زمین افتاد. من هم دستپاچه سیستم را خاموش کردم از ترس اینکه گنجشک با نقاط ولتاژ بالای سیستم برخورد کند و مشکلی ایجاد کند... وارد شدن گنجشک به درون هانگر دور از ذهن نیست ولی گیج شدن و نقش بر زمین شدنش را تنها دلیلی که برایش یافتم امواج الکترومغناطیسی با فرکانس حدود ۳۰ تا ۱۰۰ مگاهرتز تولیدی مدولاتور بوده که در محیط اطراف پخش شده بود و احتمالا پرنده را دچار اختلال کرده بود....گنجشک را که نبضش شدیدا میزد بلند کرده بیرون بردم و روی چمن خارج از محدوده گذاشتم سراغش را نگرفتم ولی احتمالا بعد از مدتی جان گرفته بود و رفته بود... 

-------------------------- 

مولانا مثنوی دارد در دفتر سوم با عنوان «استدعای آن مرد از موسی بر تعلیم زبان بهایم وطیور»  

خیلی طولانیست ولی برای من جالب و آموزنده بود وقتی به آخر داستان میرسد و به آنجا میرسد خواجه که با فهم زبان پرندگان توانسته بود با حیله جلوی چندین بلای مالش ( که به قول مولانا بلا گردان بلاهای بزرگتر بودند) را بگیرد ولی سرانجام همه بلاها جمع شدند و آنگاه که از خروس شنید که جانش فردا به پایان میرسد و آنجا بود که نتوانست جان خود را مثل مالش بفروشد. 

مرگ اسپ و استر و مرگ غلام... بود قضا گردان این مغرور خام 

از زیان مال و درد آن گریخت... مال افزون کرد و خون خویش ریخت 

این ریاضتهای درویشان چراست... کان بلا بر تن بقای جانهاست

او نتیجه میگیرد که بایستی راه را برای ضررهای کوچک در زندگی باز کنیم تا بلاهای بزرگ را از خود دور کنیم !!  ولی بطور عجیبی میگوید که به دنبال اسرار غریب الهی و استفاده دنیوی از آنها نگردید...